شعری از مولانا
من
غلام قمرم ، غير قمر هيچ مگو پيش
من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو ، جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر ، هيچ مگو
دوش ديوانه شدم ، عشق مرا ديد و بگفت آمدم ، نعره مزن ، جامه مدر
،هيچ مگو
گفتم :اي عشق من از چيز دگر مي ترسم گفت : آن چيز دگر نيست دگر
، هيچ مگو
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت سر بجنبان كه بلي ، جز كه به سر هيچ مگو
قمري ، جان صفتي در ره دل پيدا شد در ره
دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم : اي دل چه مه است اين ؟ دل اشارت مي
كرد كه نه اندازه توست اين بگذر هيچ مگو
گفتم : اين روي فرشته ست عجب يا بشر است ؟ گفت : اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم : اين چيست ؟ بگو زير و زبر خواهم شد گفت : مي باش چنين زيرو زبر
هيچ مگو
اي نشسته در اين خانه پر نقش و خيال خيز از اين
خانه برو ، رخت ببر، هيچ مگو
گفتم : اي دل پدري كن ، نه كه اين وصف خداست
؟ گفت : اين هست ولي جان پدر هيچ مگو
سلام؛