کدام موانع؟!
هیچ دیواری روح انسان را در بر نگرفته است،
هیچ مانعی برای پیشرفت ما وجود ندارد،
جز آنهایی که خودمان ساخته ایم....
هیچ دیواری روح انسان را در بر نگرفته است،
هیچ مانعی برای پیشرفت ما وجود ندارد،
جز آنهایی که خودمان ساخته ایم....
فصلـــــــــها
در روزگاران گذشته مردی زندگی میکرد که چهار پسر داشت. او میخواست به آنها بیاموزد که زود درباره یک موضوع قضاوت نکنند. به همین خاطر برای هر کدام پیغامی فرستاد و از آنها خواست به دنبال یک درخت گلابی بروند که در مکانی بسیار دور میرویید.
پسر اول در زمستان راهی سفر شد
دومی در بهار
سومی در تابستان
و چهارمی در پائیز
وقتی همگی آنها از سفر برگشتند، پدر همه را دعوت کرد تا درباره آنچه در طول سفر دیدهاند، صحبت کنند
پسر اول گفت که آن درخت زشت، خمیده و خشکیده بود. پسر دوم عنوان کرد که درخت از برگهای سبز پوشیده شده بود و پر از امید بود. پسر سوم موافق دو برادر دیگر نبود،
او گفت که درخت پر از شکوفههای زیبا بود که بوی خوشی از آنها به مشام میرسید و بسیار زیبا مینمود. آن درخت دلپذیرترین چیزی بود که پسر در تمام عمرش دیده بود
پسر چهارم با برادران دیگر کاملا مخالف بود. او گفت درخت پر از میوههایی رسیده بود، پر از زندگی و در نهایت کمال
مرد به پسرانش توضیح داد همه آنها درست میگویند زیرا هر کدام از آنها یکی از فصلهای زندگی درخت را دیدهاند، مرد به آنها توضیح داد که آنها نباید در مورد یک درخت یا یک انسان تنها با استناد به یک فصل از زندگی قضاوت کنند
ماهیت افراد و خوشی، لذت و عشقی که از زندگی سرچشمه میگیرد تنها در انتهای آن وقتی که تمامی فصلها به انتها رسیده باشد، قابل اندازهگیری است.
اگر تنها به زمستان بنگری امید بخشی بهار ، زیبایی تابستان و کمال پائیز را از دست خواهید داد!
نگذارید درد یک فصل تمام شادمانی دیگر فصلها را خراب کند. در مورد زندگی بر اساس یک فصل سخت آن قضاوت نکنید.
در راههای سخت پایداری کن، لحظههای بهتر بالاخره از راه میرسند!
آدمیان جاودان میشدند... اگر در مییافتند که از یک آغازند؛ و به یک پایان خواهند رفت... که در عبور از این یگانه راه... یکدگر را ببینند و ویران نکنند! که به هم عشق هدیه دهند! آنگاه زمین سپید میگشت... از رنگ صلح... و آبی آسمان درخششی بس عظیم مییافت... آه! آدمیان جاوید میشدند، اگر در مییافتند.......